افازه. (زوزنی). مظفر ساختن. فیروزی دادن. غالب گردانیدن. فاتح ساختن: مرا گر جهاندار پیروز کرد شب تیره بر بخت من روز کرد. فردوسی. شبان سیه تیره مان روز کرد که مان بر همه کام پیروز کرد. فردوسی. مرا گر جهاندار پیروز کرد شب تیره بر بخت من روز کرد. فردوسی
اِفازه. (زوزنی). مظفر ساختن. فیروزی دادن. غالب گردانیدن. فاتح ساختن: مرا گر جهاندار پیروز کرد شب تیره بر بخت من روز کرد. فردوسی. شبان سیه تیره مان روز کرد که مان بر همه کام پیروز کرد. فردوسی. مرا گر جهاندار پیروز کرد شب تیره بر بخت من روز کرد. فردوسی
برون شدن. خارج گشتن. خارج گردیدن. خروج. برون رفتن: اندر آمد مرد با زن چرب چرب گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب. رودکی. ای شعیب با اهل حق از میان ایشان بیرون شو. (قصص الانبیاء ص 95). فرمان خدا چنین است که از زمین مصر بیرون شوید. (قصص الانبیاء ص 119). چادر بسر آورد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه بنظمم سمر آمد. سوزنی. گفت چون بیرون شدی از شهر خویش درکدامین شهر میبودی تو بیش. مولوی. رجوع به برون شدن شود. ، درون رفتن. دررفتن: شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجی است بیرون شو بدوی. رودکی. ، رهائی یافتن. نجات یافتن. خلاص یافتن: بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن. فردوسی. هر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار. مولوی. دانی چرا نشیند سعدی بکنج خلوت کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد. سعدی. ، منقضی شدن. بگذشتن: او (خدای تعالی) داند که منتهای این جهان چند است و کی بیرون شود. و رستخیز کی بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد. (چهارمقاله)، دور شدن: چو بیرون شد از کاروان یکدو میل به پیش آمدش سنگلاخی مهیل. سعدی. ، کنایه از هلاک شدن. مردن: چوبیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار. فردوسی. ، مبرّی شدن. پاک و منزه شدن: خردمند گوید که مرد خرد بهنگام خویش اندرون بنگرد شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. ، خروج کردن. (یادداشت مؤلف). - از خود یا خویشتن بیرون شدن، از جا دررفتن. خشمناک گشتن. غضب آوردن. (یادداشت مؤلف) : چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو. شرف شفروه. بر او خواندم سراسر قصۀ شاه چنان کز خویشتن بیرون شدآن ماه. نظامی. - ، دل از دست دادن. شیفته شدن. - ازدست بیرون شدن، از دست رفتن. خارج شدن از اختیار: چوکار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم. چو پای از جاده بیرون شد چه منع از رفتن راهم. سعدی
برون شدن. خارج گشتن. خارج گردیدن. خروج. برون رفتن: اندر آمد مرد با زن چرب چرب گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب. رودکی. ای شعیب با اهل حق از میان ایشان بیرون شو. (قصص الانبیاء ص 95). فرمان خدا چنین است که از زمین مصر بیرون شوید. (قصص الانبیاء ص 119). چادر بسر آورد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه بنظمم سمر آمد. سوزنی. گفت چون بیرون شدی از شهر خویش درکدامین شهر میبودی تو بیش. مولوی. رجوع به برون شدن شود. ، درون رفتن. دررفتن: شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجی است بیرون شو بدوی. رودکی. ، رهائی یافتن. نجات یافتن. خلاص یافتن: بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن. فردوسی. هر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار. مولوی. دانی چرا نشیند سعدی بکنج خلوت کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد. سعدی. ، منقضی شدن. بگذشتن: او (خدای تعالی) داند که منتهای این جهان چند است و کی بیرون شود. و رستخیز کی بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد. (چهارمقاله)، دور شدن: چو بیرون شد از کاروان یکدو میل به پیش آمدش سنگلاخی مهیل. سعدی. ، کنایه از هلاک شدن. مردن: چوبیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار. فردوسی. ، مبرّی شدن. پاک و منزه شدن: خردمند گوید که مرد خرد بهنگام خویش اندرون بنگرد شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. ، خروج کردن. (یادداشت مؤلف). - از خود یا خویشتن بیرون شدن، از جا دررفتن. خشمناک گشتن. غضب آوردن. (یادداشت مؤلف) : چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو. شرف شفروه. بر او خواندم سراسر قصۀ شاه چنان کز خویشتن بیرون شدآن ماه. نظامی. - ، دل از دست دادن. شیفته شدن. - ازدست بیرون شدن، از دست رفتن. خارج شدن از اختیار: چوکار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم. چو پای از جاده بیرون شد چه منع از رفتن راهم. سعدی
مظفرشدن. فاتح گشتن. فیروزی یافتن: بهر مهم که او را (شاپور را) پیش آمدی بتن خویش روی بکفایت آن نهادی تا لاجرم پیروز آمدی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 72). خردمند چون بکوشد... اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و دمنه). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه)
مظفرشدن. فاتح گشتن. فیروزی یافتن: بهر مهم که او را (شاپور را) پیش آمدی بتن خویش روی بکفایت آن نهادی تا لاجرم پیروز آمدی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 72). خردمند چون بکوشد... اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و دمنه). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه)
پیروز شدن. فاتح شدن. ظفر یافتن. پیروز گردیدن. - پیروز گشتن بر کسی، غلبه کردن بر او: چو پیروز گشتی تو بر ساوه شاه بر آن برنهادند یکسر سپاه. فردوسی. که بهرام بر ساوه پیروز گشت برزم اندرون گیتی افروز گشت. فردوسی
پیروز شدن. فاتح شدن. ظفر یافتن. پیروز گردیدن. - پیروز گشتن بر کسی، غلبه کردن بر او: چو پیروز گشتی تو بر ساوه شاه بر آن برنهادند یکسر سپاه. فردوسی. که بهرام بر ساوه پیروز گشت برزم اندرون گیتی افروز گشت. فردوسی
مظفر شدن غالب شدن فاتح گشتن پیروزی یافتن: خردمند چون بکوشد... اگر پیروزآید نام گیرد، دسترس یافتن (بحاجت) رسیدن (بمقصد ومراد) : و هر که بدین خصال گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید
مظفر شدن غالب شدن فاتح گشتن پیروزی یافتن: خردمند چون بکوشد... اگر پیروزآید نام گیرد، دسترس یافتن (بحاجت) رسیدن (بمقصد ومراد) : و هر که بدین خصال گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید