جدول جو
جدول جو

معنی پیروز شدن - جستجوی لغت در جدول جو

پیروز شدن(هََ رَ)
غالب گشتن. مظفر گشتن. فیروزی یافتن. فاتح گردیدن. کامیاب شدن. ظفر یافتن. انجاح. نجح. (منتهی الارب). نجاح. (منتهی الارب) :
چو آگاهی آمد بنزدیک شاه
که خرّاد پیروز شد باسپاه
بجز کینۀ ساوه شاهش نماند
خرد را به اندیشه اندر نشاند.
فردوسی.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریۀ کاروان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
پیروز شدن
غالب گشتن، ظفر یافتن
تصویری از پیروز شدن
تصویر پیروز شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(هََ رَ)
افازه. (زوزنی). مظفر ساختن. فیروزی دادن. غالب گردانیدن. فاتح ساختن:
مرا گر جهاندار پیروز کرد
شب تیره بر بخت من روز کرد.
فردوسی.
شبان سیه تیره مان روز کرد
که مان بر همه کام پیروز کرد.
فردوسی.
مرا گر جهاندار پیروز کرد
شب تیره بر بخت من روز کرد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نُ ضُوو)
برون شدن. خارج گشتن. خارج گردیدن. خروج. برون رفتن:
اندر آمد مرد با زن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب.
رودکی.
ای شعیب با اهل حق از میان ایشان بیرون شو. (قصص الانبیاء ص 95). فرمان خدا چنین است که از زمین مصر بیرون شوید. (قصص الانبیاء ص 119).
چادر بسر آورد و فروبست سراویل
بیرون شد و این قصه بنظمم سمر آمد.
سوزنی.
گفت چون بیرون شدی از شهر خویش
درکدامین شهر میبودی تو بیش.
مولوی.
رجوع به برون شدن شود.
، درون رفتن. دررفتن:
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
، رهائی یافتن. نجات یافتن. خلاص یافتن:
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن.
فردوسی.
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار.
مولوی.
دانی چرا نشیند سعدی بکنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد.
سعدی.
، منقضی شدن. بگذشتن: او (خدای تعالی) داند که منتهای این جهان چند است و کی بیرون شود. و رستخیز کی بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد. (چهارمقاله)، دور شدن:
چو بیرون شد از کاروان یکدو میل
به پیش آمدش سنگلاخی مهیل.
سعدی.
، کنایه از هلاک شدن. مردن:
چوبیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار.
فردوسی.
، مبرّی شدن. پاک و منزه شدن:
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چو افزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
ابوشکور.
، خروج کردن. (یادداشت مؤلف).
- از خود یا خویشتن بیرون شدن، از جا دررفتن. خشمناک گشتن. غضب آوردن. (یادداشت مؤلف) :
چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو.
شرف شفروه.
بر او خواندم سراسر قصۀ شاه
چنان کز خویشتن بیرون شدآن ماه.
نظامی.
- ، دل از دست دادن. شیفته شدن.
- ازدست بیرون شدن، از دست رفتن. خارج شدن از اختیار:
چوکار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم.
چو پای از جاده بیرون شد چه منع از رفتن راهم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
کامیاب شدن. پیروز شدن. (یادداشت مؤلف) :
هر کس که شود به مال دنیا فیروز
در چشم کسان بزرگ باشد شب و روز.
خاقانی.
رجوع به فیروز شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ قَ)
مظفرشدن. فاتح گشتن. فیروزی یافتن: بهر مهم که او را (شاپور را) پیش آمدی بتن خویش روی بکفایت آن نهادی تا لاجرم پیروز آمدی. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 72). خردمند چون بکوشد... اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و دمنه). و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
پیروز شدن. فاتح شدن. ظفر یافتن. پیروز گردیدن. - پیروز گشتن بر کسی، غلبه کردن بر او:
چو پیروز گشتی تو بر ساوه شاه
بر آن برنهادند یکسر سپاه.
فردوسی.
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
برزم اندرون گیتی افروز گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ طَ)
مخفف پیشواز شدن. استقبال. (تاج المصادر بیهقی) ، قائد و پیشرو گردیدن. امامی کردن. مقتدی گشتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
کلان سال شدن کهن سال گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
مظفر شدن غالب شدن فاتح گشتن پیروزی یافتن: خردمند چون بکوشد... اگر پیروزآید نام گیرد، دسترس یافتن (بحاجت) رسیدن (بمقصد ومراد) : و هر که بدین خصال گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز آید
فرهنگ لغت هوشیار
مظفر ساختن غالب گردانیدن فاتح ساختن: مرا گر جهاندار پیروز کرد شب تیره بر بخت من روز کرد. (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
پیروز شدنفاتح شدنظفر یافتن غلبه کردن: چو پیروز گشتی تو بر ساوه شاه بر آن بر نهادند یکسر سپاه... (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
مانند فیروزه برنگ پیروزه: تو پنداری که نسرین و گل زرد بباریده است بر پیروزه گون لاد. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون شدن
تصویر بیرون شدن
بیرون رفتن خارج گشتن مقابل اندر شدن داخل گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیروز شدن
تصویر فیروز شدن
پیروز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
Age
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
vieillir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
แก่
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
kuzeeka
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
yaşlanmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
나이를 먹다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
年を取る
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
להזדקן
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
उम्र बढ़ना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
menua
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
altern
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
verouderen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
envejecer
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
invecchiare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
envelhecer
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
变老
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
starzeć się
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
старіти
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
стареть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پیر شدن
تصویر پیر شدن
বয়স বাড়ানো
دیکشنری فارسی به بنگالی